تفسیر سوه توحید
آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قال الله الحکيم فی کتابه الکريم: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ؛ بگو، خداوند يكتا و يگانه است * خداوندى است كه همه نيازمندان قصد او مى كنند * نزاد و زاده نشد * و براى او هرگز شبيه و مانندى نبوده است».
«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ».
نخستين آيه از اين سوره - در پاسخ سؤالات مكررى كه از ناحيه اقوام يا افراد مختلف در زمينه اوصاف پروردگار شده بود - مى فرمايد: «بگو او خداوند يكتا و يگانه است؛ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ».[1]
آغاز جمله با ضمير «هو» - كه ضمير مفرد غائب است و از مفهوم مبهمى حكايت مى كند - در واقع رمز و اشاره اى به اين واقعيت است كه ذات مقدس او در نهايت خفاء و از دسترس افكار محدود انسانها بيرون است. هرچند آثار او آن چنان جهان را پر كرده كه از همه چيز ظاهرتر و آشكارتر است؛ چنان كه در آيه 53 سوره فصلت مى خوانيم: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُ؛ به زودى نشانه هاى خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آنها نشان مى دهيم تا آشكار گردد كه او حق است».
سپس از اين حقيقت ناشناخته پرده بر مى دارد و مى گويد: «او خداوند يگانه و يكتا است».
ضمنا معنى «قُلْ؛ بگو» در اينجا اين است كه اين حقيقت را ابراز و اظهار كن.
در حديثى از امام باقر عليه السّلام آمده است كه فرمود: كُفّار و بت پرستان با اسم اشاره به بت هاى خود اشاره كرده و مى گفتند: «اين خدايان ما است؛ اى محمد! تو نيز خدايت را توصيف كن تا او را ببينيم و درك كنيم». خداوند اين آيات را نازل كرد: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ...». «ها» در «هو» اشاره به تثبيت و توجه دادن به مطلب است. «واو» ضمير غائب است و اشاره به غائب از ديد چشمها و دور از لمس حواس.[2]
در حديث ديگرى از امير مؤمنان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: در شب جنگ بدر «خضر» را در خواب ديدم، از او خواستم چيزى به من ياد دهد كه به كمك آن بر دشمنان پيروز شوم. گفت: بگو: «يَا هُوَ يَا مَنْ لَا هُوَ إِلَّا هُوَ». هنگامى كه صبح شد جريان را خدمت رسول اللَّه صلّی الله عليه و آله عرض كردم، فرمود: «يَا عَلِيُّ! عُلِّمْتَ الِاسْمَ الْأَعْظَمَ؛ اى على (ع) اسم اعظم به تو تعليم شده». سپس اين جمله ورد زبان من در جنگ بدر بود... .[3]
«عمار ياسر» هنگامى كه شنيد حضرت امير مؤمنان عليه السّلام اين ذكر را روز صفين به هنگام پيكار مى خواند، عرض كرد اين كنايات چيست؟ فرمود: «اسم اعظم خدا و ستون توحيد است».[4]
«اللَّه» اسم خاص براى خداوند است، و در همين يك كلمه به تمام صفات جلال و جمال او اشاره شده است؛ در حالى كه نام هاى ديگر خداوند معمولا اشاره به يكى از صفات جمال و جلال او است، مانند عالم و خالق و رازق. اين نام جز بر خدا اطلاق نمى شود؛ در حالى كه نام هاى ديگر غالبا به غير او نيز اطلاق مى شود، مانند رحيم و كريم و عالم و قادر و... .
با اين حال ريشه آن معنى وصفى دارد، و در اصل مشتق از «وَلَهَ» به معنى «تَحَيَّرَ» است. چراكه عقلها در ذات پاك او حيران است، چنانكه در حديثى از امير مؤمنان على عليه السّلام آمده است: «اللَّهُ مَعْنَاهُ، الْمَعْبُودُ الَّذِي يَأْلَهُ فِيهِ الْخَلْقُ وَ يُؤْلَهُ إِلَيْهِ، وَ اللَّهُ هُوَ الْمَسْتُورُ عَنْ دَرْكِ الْأَبْصَارِ الْمَحْجُوبُ عَنِ الْأَوْهَامِ وَ الْخَطَرَاتِ؛[5] اللَّه مفهومش، معبودى است كه خلق در او حيرانند و به او عشق مى ورزند، و اللَّه همان كسى است كه از درك چشمها، مستور است و از افكار و عقول خلق محجوب».
گاه نيز آن را از ريشه «إلاهة» (بر وزن و به معنى عبادت) دانسته اند، و در اصل «الإله» است، به معنى «تنها معبود به حق».
ولى همانگونه كه گفتيم ريشه آن هرچه باشد، بعدا به صورت «اسم خاص» درآمده، و به آن ذات جامع جميع اوصاف كماليه، و خالى از هر گونه عيب و نقص اشاره مى كند.
اين نام مقدس قريب «هزار بار» در قرآن مجيد تكرار شده، و هيچ اسمى از اسماء مقدس او اين اندازه در قرآن نيامده است، نامى است كه قلب را روشن مى كند، به انسان نيرو و آرامش مى بخشد، و او را در جهانى از نور و صفا مُستَغرَق مى سازد.
اما واژه «احد» از همان ماده «وحدت» است، و لذا بعضى «احد» و «واحد» را به يك معنى تفسير كرده اند و معتقدند هر دو اشاره به آن ذاتى است كه از هر نظر بى نظير و منفرد مى باشد، در علم يگانه است، در قدرت بى مثال است، در رحمانيت و رحيميت يكتا است، و خلاصه از هر نظر بى نظير است.
ولى بعضى عقيده دارند كه ميان «احد» و «واحد» فرق است؛ «احد» به ذاتى گفته مى شود كه قبول كثرت نمى كند، نه در خارج و نه در ذهن، و لذا قابل شماره نيست و هرگز داخل عدد نمى شود، به خلاف «واحد» كه براى او دوم و سوم تصور مى شود، يا در خارج، يا در ذهن. لذا گاه مى گوئيم احدى از آن جمعيت نيامد، يعنى هيچكس نيامد؛ ولى هنگامى كه مى گوئيم، واحدى نيامد، ممكن است دو يا چند نفر آمده باشند.[6] ولى اين تفاوت با موارد استعمال آن در قرآن مجيد و احاديث چندان سازگار نيست.
بعضى نيز معتقدند: احد اشاره به بساطت ذات خداوند در مقابل اجزاء تركيبيه خارجيه يا عقليه (جنس و فصل، و ماهيت و وجود) است، در حالى كه واحد اشاره به يگانگى ذات او در برابر كثرات خارجيه مى باشد.
در حديثى از امام محمد باقر عليه السّلام مى خوانيم: «أحد» فردى است يگانه و «احد» و «واحد» يك مفهوم دارد، و آن ذات منفردى است كه نظير و شبيهى براى او نيست، و «توحيد» اقرار به يگانگى و وحدت و انفراد او است.
در ذيل همين حديث مى خوانيم: واحد از عدد نيست، بلكه واحد پايه اعداد است، عدد از دو شروع مى شود، بنابراين معنى «اللَّه احد» يعنى معبودى كه انسانها از ادراك ذات او عاجزند، و از احاطه به كيفيتش ناتوان، او در الهيت فرد است و از صفات مخلوقات برتر.[7]
در قرآن مجيد نيز «واحد» و «احد» هر دو به ذات پاك خداوند اطلاق شده است.
جالب اينكه در توحيد صدوق آمده است كه مردى اعرابى در روز جنگ «جمل» برخاست عرض كرد: اى امير مؤمنان! آيا مى گويى خداوند واحد است؟ واحد به چه معنى؟
ناگهان مردم از هر طرف به او حمله كردند، و گفتند: اى اعرابى! اين چه سؤالى است؟ مگر نمى بينى فكر امير مؤمنان تا چه حد مشغول مساله جنگ است؟ هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد! امير مؤمنان عليه السّلام فرمود: او را به حال خود بگذاريد، زيرا آنچه را كه او مى خواهد همان چيزى است كه ما از اين گروه دشمن مى خواهيم. [او از توحيد سؤال مى كند، ما هم مخالفان خود را به توحيد كلمه دعوت مى كنيم].
سپس فرمود: اى اعرابى! اينكه مى گوئيم خدا «واحد» است، چهار معنى مى تواند داشته باشد كه دو معنى آن در باره خدا صحيح نيست، و دو معنى آن صحيح است.
اما آن دو كه صحيح نيست: وحدت عددى است اين براى خدا جائز نمى باشد [بگوئيم او يكى است و دو تا نيست، زيرا مفهوم اين سخن آن است كه دومى براى او تصور مى شود ولى وجود ندارد، در حالى كه مسلما براى ذات بى نهايت حق دومى تصور نمى شود] چراكه چيزى كه ثانى ندارد داخل در باب اعداد نمى شود، آيا نمى بينى كه خداوند كسانى را كه گفتند: «إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ؛ خدا سومى از سه نفر است»، تكفير كرده؟
ديگر از معانى واحد كه بر خدا روا نيست اين است كه به معنى واحد نوعى باشد، مثل اينكه مى گوئيم فلان كس يكى از مردم است، اين نيز بر خدا روا نيست [چراكه خدا نوع و جنسى ندارد]، مفهوم اين سخن تشبيه است و خدا از هر گونه شبيه و نظير برتر و بالاتر است.
اما آن دو مفهومى كه در باره خدا صادق است: نخست اينكه گفته شود خداوند واحد است يعنى در اشياء عالم شبيهى براى او نيست، آرى پروردگار ما چنين است.
ديگر اينكه گفته شود پروردگار ما احدى المعنى است يعنى ذات او تقسيم پذير نيست، نه در خارج و نه در عقل، و نه در وهم، آرى خداوند بزرگ چنين است.[8]
كوتاه سخن اينكه خداوند احد و واحد است و يگانه و يكتا است، نه به معنى واحد عددى، يا نوعى و جنسى، بلكه به معنى وحدت ذاتى، و به عبارت روشنتر وحدانيت او به معنى عدم وجود مثل و مانند و شبيه و نظير براى او است.
دليل اين سخن نيز روشن است: او ذاتى است بى نهايت از هر جهت، و مسلم است كه دو ذات بى نهايت از هر جهت غير قابل تصور است؛ چون اگر دو ذات شد هر دو محدود مى شود، اين كمالات آن را ندارد، و آن كمالات اين را.
«اللَّهُ الصَّمَدُ».
در آيه دوّم در توصيف ديگرى از آن ذات مقدس يكتا مى فرمايد: «او خداوندى است كه همه نيازمندان قصد او مى كنند؛ اللَّهُ الصَّمَدُ».
براى «صمد» در روايات و كلمات مفسران و ارباب لغت معانى زيادى ذكر شده است:
«راغب» در «مفردات» مى گويد: «صمد» به معنى آقا و بزرگى است كه براى انجام كارها به سوى او مى روند، ... و بعضى گفته اند: «صمد» به معنى چيزى است كه تو خالى نيست، بلكه پر است.[9]
در «مقاييس اللغة» آمده است كه «صمد» دو ريشه اصلى دارد: يكى به معنى «قصد» است، و ديگرى به معنى «صلابت و استحكام» و اينكه به خداوند متعال «صمد» گفته مى شود، به خاطر اين است كه بندگانش قصد درگاه او مى كنند.[10]
و شايد به همين مناسبت است كه معانى متعدد زير نيز در كتب لغت براى صمد ذكر شده است:
1. شخص بزرگى كه در منتهاى عظمت است.
2. کسى كه مردم در حوائج خويش به سوى او مى روند.
3. كسى كه برتر از او چيزى نيست؛ كسى كه دائم و باقى بعد از فناى خلق است.
لذا امام حسين بن على عليه السّلام در حديثى براى «صمد» پنج معنى بيان فرموده:
1. «صمد» وجودى است كه جوف ندارد.
2. «صمد» كسى است كه در منتهاى سيادت و آقايى است.
3. «صمد» كسى است كه نمى خورد و نمى آشامد.
4. «صمد» كسى است كه نمى خوابد.
5. «صمد» ذاتى است دائم ازلى و جاودانى.[11]
در عبارت ديگرى آمده است: «صمد كسى است كه قائم به نفس است و بى نياز از غير، صمد كسى است كه تغييرات و كون و فساد ندارد».[12]
از امام على بن الحسين عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: «صمد» كسى است كه شريك ندارد، و حفظ چيزى براى او مشكل نيست، و چيزى از او مخفى نمى ماند.[13]
بعضى نيز گفته اند: «صمد» كسى است كه هر وقت چيزى را اراده كند مى گويد «موجود باش»، آن هم فورا موجود مى شود.[14]
در حديثى آمده است كه اهل «بصره» نامه اى به محضر امام حسين عليه السّلام نوشتند، و از معنى «صمد» سؤال كردند.
امام (ع) در پاسخ آنها فرمود: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم، اما بعد، در قرآن مجادله و گفتگو بدون آگاهى نكنيد، چراكه من از جدم رسول اللَّه شنيدم که مى فرمود: «هر كس بدون علم سخن بگويد، بايد در محلى از آتش كه براى او تعيين شده جاى گيرد». خداوند خودش «صمد» را تفسير فرموده است: «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ؛ نه زاد، و نه زاده شد و احدى مانند او نيست». ... آرى خداوند «صمد» كسى است كه از چيزى به وجود نيامده، و در چيزى وجود ندارد، و بر چيزى قرار نگرفته، آفريننده اشياء و خالق آنها است، همه چيز را به قدرتش به وجود آورده، آنچه را براى فنا آفريده به اراده اش از هم متلاشى مى شود، و آنچه را براى بقاء خلق كرده به علمش باقى مى ماند، اين است خداوند صمد ...».[15]
و بالآخره در حديث ديگرى مى خوانيم كه «امير مؤمنان» على عليه السّلام درباره «صمد» فرمود: «تاويل صمد آن است كه او نه اسم است و نه جسم، نه مانند و نه شبيه دارد، و نه صورت و نه تمثال، نه حد و حدود، نه محل و نه مكان، نه «كَيْف؛ کيفيت» و نه «أَيْن؛ محل»، نه اينجا و نه آنجا، نه پُر است و نه خالى، نه ايستاده است و نه نشسته، نه سكون دارد و نه حركت، نه ظلمانى است نه نورانى، نه روحانى است و نه نفسانى، و در عين حال هيچ محلى از او خالى نيست، و هيچ مكانى گنجايش او را ندارد، نه رنگ دارد و نه بر قلب انسانى خطور كرده، و نه بو براى او موجود است، همه اينها از ذات پاكش منتفى است».[16]
اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه «صمد» مفهوم بسيار جامع و وسيعى دارد كه هرگونه صفات مخلوقات را از ساحت مقدسش نفى مى كند. چراكه اسم هاى مشخص و محدود، و همچنين جسميت و رنگ و بو و مكان و سكون و حركت و كيفيت و حد و حدود و مانند اينها، همه از صفات ممكنات و مخلوقات است، بلكه غالبا اوصاف جهان ماده است، و مى دانيم خداوند از همه اينها برتر و بالاتر است.
در اكتشافات اخير آمده است كه تمام اشياء جهان ماده، از ذرات بسيار كوچكى بنام «اتم» تشكيل يافته. «اتم» خود نيز مركب از دو قسمت عمده است: هسته مركزى، و الكترونهايى كه به دور آن در گردش است. عجب اينكه در ميان آن هسته و الكترونها فاصله زيادى وجود دارد - البته زياد در مقايسه با حجم اتم - به طورى كه اگر اين فاصله برداشته شود اجسام به قدرى كوچك مى شوند كه براى ما حيرت آور است.
مثلا اگر فاصله هاى اتمى ذرات وجود يك انسان را بردارند و او را كاملا فشرده كنند، ممكن است به صورت ذره اى درآيد كه ديدنش با چشم مشكل باشد، ولى با اين حال تمام وزن بدن يك انسان را دارا است؛ مثلا همين ذره ناچيز 60 كيلو وزن دارد.
بعضى با استفاده از اين اكتشاف علمى و با توجه به اينكه يكى از معانى «صمد» وجودى است كه تو خالى و اجوف نيست، چنين نتيجه گرفته اند كه قرآن مى خواهد با اين تعبير هرگونه جسمانيتى را از خدا نفى كند. چراكه تمام اجسام از اتم تشكيل يافته اند، و اتم تو خالى است. به اين ترتيب آيه مى تواند يكى از معجزات علمى قرآن باشد.
ولى نبايد فراموش كرد كه «صمد» در اصل لغت، به معنى شخص بزرگى است كه همه نيازمندان به سوى او مى روند و از هر نظر پر و كامل است، و ظاهرا بقيه معانى و تفسيرهاى ديگرى كه براى آن ذكر شده، به همين ريشه باز مى گردد.
«لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ».
در آيه بعد به رد عقائد «نصارى» و «يهود» و «مشركان عرب» كه براى خداوند فرزندى، يا پدرى قائل بودند، پرداخته، مى فرمايد: «نزاد و زاده نشده؛ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ».
در مقابل اين بيان، سخن كسانى است كه معتقد به تثليث (خدايان سهگانه) بودند، خداى پدر، و خداى پسر، و روح القدس! نصارى «مسيح» را پسر خدا، و يهود «عُزير» را پسر او مى دانستند: «وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصارى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ؛[17]يهود گفتند عُزير پسر خدا است! و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است! اين سخنى است كه با زبان خود مى گويند، كه همانند گفتار كافران پيشين است، لعنت خدا بر آنها باد، چگونه از حق منحرف مى شوند؟!».
مشركان عرب نيز معتقد بودند كه ملائكه دختران خدا هستند: «وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ؛[18] آنها براى خدا پسران و دخترانى به دروغ و از روى جهل ساختند!».
از بعضى روايات استفاده مى شود كه تولد در آيه «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ» معنى وسيعترى دارد، و هرگونه خروج اشياء مادى و لطيف را از او، و يا خروج آن ذات مقدس از اشياء مادى و لطيف ديگر را نفى مى كند.
چنانكه در همان نامه اى كه امام حسين عليه السّلام در پاسخ اهل «بصره» در تفسير «صمد» مرقوم فرمود، جمله «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ» چنين تفسير شده: ««لَمْ يَلِدْ»، يعنى چيزى از او خارج نشد، نه اشياء مادى مانند فرزند، و ساير اشيايى كه از مخلوقين خارج مى شود - مانند شير از پستان مادر - و نه چيز لطيف، مانند نفس، و نه عوارض گوناگون، مانند خواب و خيال و اندوه و حزن و خوشحالى و خنده و گريه و خوف و رجاء و شوق و ملالت و گرسنگى و سيرى، خداوند برتر از اين است كه چيزى از او خارج شود.
و نيز برتر از آن است كه او متولد از شىء مادى و لطيف گردد ... مانند خارج شدن موجودِ زنده اى از موجود ديگر، و گياه از زمين، و آب از چشمه و ميوه از درختان، و خارج شدن اشياء لطيف از منابعش، مانند ديدن از چشم، و شنيدن از گوش، و استشمام از بينى، و چشيدن از دهان، و سخن از زبان، و معرفت و تشخيص از دل، و جرقه آتش از سنگ».[19]
مطابق اين حديث «تولد» معنى گسترده اى دارد كه هرگونه خروج و نتيجه گيرى چيزى از چيزى را شامل مى شود، و اين در حقيقت معنى دوم آيه است و معنى اول و ظاهر آن همان بود كه در آغاز گفته شد. بعلاوه معنى دوم با تحليل روى معنى اول كاملا قابل درك است، زيرا اگر خداوند فرزند ندارد به دليل آن است كه از عوارض ماده بر كنار مى باشد. همين معنى درباره ساير عوارض ماده صادق است.
«وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ».
و بالآخره در آخرين آيه اين سوره مطلب را درباره اوصاف خدا به مرحله كمال رسانده، مى فرمايد: «و براى او هرگز احدى شبيه و مانند نبوده است؛ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ».[20]
«كُفُو» در اصل به معنى همطراز در مقام و منزلت و قدر است، و سپس به هرگونه شبيه و مانند اطلاق مى شده است.
مطابق اين آيه، تمام عوارض مخلوقين، و صفات موجودات، و هرگونه نقص و محدوديت، از ذات پاك او منتفى است، اين همان توحيد ذاتى و صفاتى است، در مقابل توحيد عددى و نوعى كه در آغاز تفسير اين سوره به آن اشاره شد.
بنابراين او نه شبيهى در ذات دارد، نه مانندى در صفات، و نه مثلى در افعال، و از هر نظر بى نظير و بى مانند است.
امير مؤمنان على عليه السّلام در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايد: «... لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً ... وَ لَا كُفْءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ وَ لَا نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَه ...؛[21] او كسى را نزاد كه خود نيز مولود باشد، و از كسى زاده نشد تا محدود گردد، ... مانندى ندارد تا با او همتا گردد، و شبيهى براى او تصور نمى شود تا با او مساوى باشد».
اين تفسير جالبى است كه عالی ترين دقايق توحيد را بازگو مى كند. سلام اللَّه عليك يا امير المؤمنين!
نكته ها:
الف) دلائل توحيد
توحيد، يعنى يگانگى ذات خداوند و عدم وجود هرگونه همتا و شبيه براى او، گذشته از دلائل نقلى و آيات قرآن مجيد، با دلائل عقلى فراوان نيز قابل اثبات است كه در اينجا قسمتى از آن را به صورت فشرده مى آوريم:
1. برهان صرف الوجود
و خلاصه اش اين است كه خداوند وجود مطلق است، و هيچ قيد و شرط و حدى براى او نيست، چنين وجودى مسلما نامحدود خواهد بود، چراكه اگر محدوديتى پيدا كند بايد آلوده به عدم گردد، و ذات مقدسى كه هستى از آن مى جوشد هرگز مقتضى عدم و نيستى نخواهد بود و چيزى در خارج نيست كه عدم را بر او تحميل كند، بنابراين محدود به هيچ حدى نمى باشد.
از سوى ديگر دو هستى نامحدود در عالم تصور نمى شود، زيرا اگر دو موجود پيدا شود حتما هر يك از آنها فاقد كمالات ديگرى است، يعنى كمالات او را ندارد، و بنابراين هر دو محدود مى شوند، و اين خود دليل روشنى است بر يگانگى ذات واجب الوجود.
2. برهان علمى
هنگامى كه به اين جهان پهناور نگاه مى كنيم در ابتدا عالم را به صورت موجوداتى پراكنده مى بينيم، زمين و آسمان و خورشيد و ماه و ستارگان و انواع گياهان و حيوانات. اما هر چه بيشتر دقت كنيم مى بينيم اجزاء و ذرات اين عالم چنان به هم مربوط و پيوسته است كه مجموعا يك واحد منسجم را تشكيل مى دهد، و يك سلسله قوانين معين بر سراسر اين جهان حكومت مى كند.
هر قدر پيشرفت علم و دانش بشرى بيشتر مى شود، وحدت و انسجام اجزاى اين جهان آشكارتر مى گردد، تا آنجا كه گاهى آزمايش روى يك نمونه كوچك - مانند افتادن يك سيب از درخت - سبب مى شود قانون بزرگى كه بر تمام عالم هستى حكومت مى كند كشف گردد. همانگونه كه درباره «نيوتن» و «قانون جاذبه» اتفاق افتاد.
اين وحدت نظام هستى، و قوانين حاكم بر آن، و انسجام و يكپارچگى در ميان اجزاى آن نشان مى دهد كه خالق آن يكتا و يگانه است.
3. برهان تمانع (دليل علمى فلسفى)
دليل ديگرى كه براى اثبات يگانگى ذات خداوند ذكر كرده اند و قرآن در آيه 22 سوره انبياء الهام بخش آن است، برهان تمانع است؛ مى فرمايد: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ؛ اگر در زمين و آسمان خدايانى جز خداوند يگانه بود، زمين و آسمان به فساد كشيده مى شد، و نظام جهان به هم مى خورد، پس منزه است خداوندى كه پروردگار عرش است از آنچه آنها توصيف مى كنند»!
خلاصه اين برهان را چنين مى توان بيان كرد: ما بدون شك نظام واحدى را در اين جهان حكمفرما مى بينيم، نظامى كه در همه جهات هماهنگ است، قوانينش ثابت و در آسمان و زمين جارى است، برنامه هايش با هم منطبق، و اجزايش متناسب است. اين هماهنگى قوانين و نظامات آفرينش از اين حكايت مى كند كه از مبدء واحدى سرچشمه گرفته است، چراكه اگر مبدء ها متعدد بود و اراده ها مختلف، اين هماهنگى هرگز وجود نداشت و همان چيزى كه قرآن از آن تعبير به «فساد» مى كند در عالم به وضوح ديده مى شد.[22]
4. دعوت عمومى انبياء به خداوند يگانه
اين دليل ديگرى براى اثبات توحيد است، چراكه اگر دو واجب الوجود در عالم بود هر دو بايد منبع فيض باشند، چراكه يك وجود بى نهايت كامل ممكن نيست در نور افشانى بخل ورزد، زيرا عدم فيض براى وجود كامل نقص است، و حكيم بودن او ايجاب مى كند كه همگان را مشمول فيض خود قرار دهد.
اين فيض دو شاخه دارد: «فيض تكوينى» در عالم خلقت، و «فيض تشريعى» در عالم هدايت. بنابراين اگر خدايان متعددى وجود داشت، بايد فرستادگانى از نزد همه آنها بيايند و فيض تشريعى آنها را براى همگان برسانند.
حضرت على عليه السّلام در وصيت نامه اش براى فرزند گراميش امام مجتبى عليه السّلام مى فرمايد: «وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ! أَنَّهُ لَوْ كَانَ لِرَبِّكَ شَرِيكٌ، لَأَتَتْكَ رُسُلُهُ وَ لَرَأَيْتَ آثَارَ مُلْكِهِ وَ سُلْطَانِهِ وَ لَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وَ صِفَاتِهِ، وَ لَكِنَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ كَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ؛[23] بدان فرزندم! اگر پروردگارت همتايى داشت، فرستادگان او به سراغ تو مى آمدند و آثار ملك و سلطان او را مشاهده مى كردى و به افعال و صفاتش آشنا مى شدى، ولى او معبود يكتا است همانگونه كه خودش توصيف كرده است».
اينها همه دلائل يگانگى ذات او است، اما دليل بر عدم وجود هرگونه تركيب و اجزاء در ذات پاك او روشن است، زيرا اگر براى او اجزاء خارجيه باشد، طبعا نيازمند به آنها است، و نياز براى واجب الوجود غير معقول است.
و اگر «اجزاء عقليه» (تركيب از ماهيت و وجود يا از جنس و فصل) منظور باشد، آن نيز محال است. زيرا تركيب از «ماهيت» و «وجود»، فرع بر محدود بودن است، در حالى كه مى دانيم وجود او نامحدود است و تركيب از «جنس» و «فصل»، فرع بر داشتن ماهيت است. چيزى كه ماهيت ندارد جنس و فصل هم ندارد.
ب) شاخه هاى پر بار توحيد
معمولا براى توحيد چهار شاخه ذكر مى كنند:
1. توحيد ذات
آنچه در بالا شرح داده شد. (يگانگى ذات خداوند و عدم وجود هرگونه همتا و شبيه براى او).
2. توحيد صفات
يعنى صفات او از ذاتش جدا نيست، و نيز از يكديگر جدا نمى باشد. فى المثل «علم» و «قدرت» ما، دو وصف است كه عارض بر ذات ما است، ذات ما چيزى است و علم و قدرت ما چيز ديگر. همانگونه كه «علم» و «قدرت» نيز در ما از هم جدا است؛ مركز علم روح ما است، و مركز قدرت جسمانى بازو و عضلات ما. ولى در خداوند نه صفاتش زائد بر ذات او است و نه جدا از يكديگرند، بلكه وجودى است تمامش علم، تمامش قدرت، تمامش ازليت و ابديت.
اگر غير از اين باشد، لازمه اش تركيب است. اگر مركب باشد، محتاج به اجزاء مى شود و شىء محتاج هرگز «واجب الوجود» نخواهد بود.
3. توحيد افعالى
يعنى هر وجودى، هر حركتى، هر فعلى در عالم است، به ذات پاك خدا برمى گردد؛ مسبب الاسباب او است و علت العلل ذات پاك او مى باشد. حتى افعالى كه از ما سر مى زند به يك معنى از او است؛ او به ما قدرت و اختيار و آزادى اراده داده. بنابراين در عين حال كه ما فاعل افعال خود هستيم، و در مقابل آن مسئوليم، از يك نظر فاعل خداوند است؛ زيرا همه آنچه داريم به او باز مى گردد: «لاَ مُؤَثِّرَ فِي اَلْوُجُودِ اِلاّ اَللَّهُ».
4. توحيد در عبادت:
يعنى تنها بايد او را پرستش كرد و غير او شايسته عبوديت نيست، چراكه عبادت بايد براى كسى باشد كه كمال مطلق و مطلق كمال است، كسى كه از همگان بى نياز است، و بخشنده تمام نعمت ها، و آفريننده همه موجودات، و اين صفات جز در ذات پاك او جمع نمى شود.
هدف اصلى از عبادت، راه يافتن به جوار قرب آن كمال مطلق، و هستى بى پايان، و انعكاس پرتوى از صفات كمال و جمال او در درون جان است كه نتيجه اش فاصله گرفتن از هوى و هوسها، و روى آوردن به خودسازى و تهذيب نفس است.
اين هدف جز با عبادت «اللَّه» كه همان كمال مطلق است امكان پذير نيست.
ج) شاخه هاى توحيد افعالى
«توحيد افعالى» نيز به نوبه خود شاخه هاى زيادى دارد كه در اينجا به شش قسمت از مهم ترين فروع آن اشاره مى كنيم:
1. توحيد خالقيت
همانگونه كه قرآن مى گويد: «قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ؛[24] بگو خداوند آفريدگار همه چيز است».
دليل آنهم روشن است؛ وقتى با دلائل گذشته ثابت شد واجب الوجود يكى است، و همه چيز غير از او ممكن الوجود است، بنابراين خالق همه موجودات نيز يكى خواهد بود.
2. توحيد ربوبيت
يعنى مدبِّر و مدير و مربى و نظام بخش عالم هستى تنها خدا است؛ چنانكه قرآن مى گويد: «قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ؛[25] آيا غير خدا را پروردگار خود بطلبم در حالى كه او پروردگار همه چيز است؟!».
دليل آن نيز وحدت واجب الوجود و توحيد خالق در عالم هستى است.
3. توحيد در قانون گذارى و تشريع
چنانكه قرآن مى گويد: «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ؛[26] هركس كه به آنچه خدا نازل كرده است، حكم نكند كافر است».
زيرا وقتى ثابت كرديم مدير و مدبر او است، مسلما غير او صلاحيت قانونگذارى نخواهد داشت. چون غير او در تدبير جهان سهمى ندارد، تا قوانينى هماهنگ با نظام تكوين وضع كند.
4. توحيد در مالكيت
خواه «مالكيت حقيقى»، يعنى سلطه تكوينى بر چيزى باشد، يا «مالكيت حقوقى»، يعنى سلطه قانونى بر چيزى، اينها همه از او است؛ چنانكه قرآن مى گويد: «وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛[27] مالكيت و حاكميت آسمانها و زمين مخصوص خدا است».
و نيز مى فرمايد: «وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ؛[28] انفاق كنيد از اموالى كه خداوند شما را نماينده خود در آن قرار داده».
دليل آن هم همان توحيد در خالقيت است؛ وقتى خالق همه اشياء او است، طبعا مالك همه اشياء نيز ذات مقدس او است. بنابراين هر ملكيتى بايد از مالكيت او سرچشمه گيرد.
5. توحيد حاكميت
مسلما جامعه بشرى نياز به حكومت دارد. چون زندگى اجتماعی بدون حكومت ممكن نيست؛ تقسيم مسئوليت ها، تنظيم برنامه ها، اجراى مديريت ها، و جلوگيرى از تعديات و تجاوزها، تنها به وسيله حكومت ميسر است.
از طرفى اصل آزادى انسانها مى گويد «هيچكس بر هيچ كس حق حكومت ندارد، مگر آنكه مالك اصلى و صاحب حقيقى اجازه دهد». از همين جاست كه ما هر حكومتى را كه به حكومت الهى منتهى نشود مردود مى دانيم. نيز از همين جاست كه مشروعيت حكومت را از آن پيامبر صلّی الله عليه و آله و سپس امامان معصوم عليهم السّلام و بعد از آنها براى فقيه جامع الشرائط مى دانيم.
البته ممكن است مردم به كسى اجازه دهند كه بر آنها حكومت كند، ولى چون اتفاق تمام افراد جامعه عادتا غير ممكن است، چنين حكومتى عملا ممكن نيست.[29]
البته نبايد فراموش كرد كه توحيد ربوبيت مربوط به عالم تكوين است و توحيد قانونگذارى و حكومت به عالم تشريع.
قرآن مجيد مى گويد: «إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ؛[30] حكم و حكومت تنها از آن خدا است».
6. توحيد اطاعت
يعنى تنها مقام «واجب الاطاعه» در جهان، ذات پاك خدا است، و مشروعيت اطاعت از هر مقام ديگرى بايد از همين جا سرچشمه گيرد؛ يعنى اطاعت او اطاعت خدا محسوب مى شود.
دليل آن هم روشن است وقتى حاكميت مخصوص او است، مطاع بودن هم مخصوص او است. لذا ما اطاعت انبياء و ائمه معصومين عليهم السّلام و جانشينان آنها را پرتوى از اطاعت خدا مى شمريم. قرآن مى گويد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ؛[31] اى كسانى كه ايمان آورده ايد اطاعت كنيد خدا و رسول او و صاحبان امر (امامان معصوم) را».
نيز مى فرمايد: «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ؛[32] هر كس رسول خدا (ص) را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است».
البته بحث هاى فوق هر كدام در خور شرح و بسط فراوان است و ما به ملاحظه اينكه از شكل بحث تفسيرى خارج نشويم آنها را فشرده بيان كرديم.[33]
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.